جستجو
فارسی
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
عنوان
رونویس
برنامه بعدی
 

کار شجاعانه استاد اعظم چینگ های برای جهان، قسمت ۲ از ۱۲

جزئیات
دانلود Docx
بیشتر بخوانید

شنیدم که دیروز یکی از سگهایم زخمی شده، زیرا او از حصار باغ بزرگ فرار کرد و بیرون رفت و در یک تله حیوانات گیر افتاده بود. (اوه.) خوشبختانه، او از [تله] فرار کرد و به خانه آمد، ولی خیلی شدید زخمی شده بود. (اوه.) پایش در تله گیر کرده بود و خیلی شدید زخمی شده بود. نمیدانم چگونه از تله نجات پیدا کرد. او به من گفت از جادو استفاده کرده، (وای.) تا از آنجا فرار کند.

درحال حاضر، سگها پیش من نیستند. خب؟ دلم برایشان تنگ شده. اینجا نیستند. شنیدم که دیروز یکی از سگهایم زخمی شده، زیرا او از حصار باغ بزرگ فرار کرد و بیرون رفت و در یک تله حیوانات گیر افتاده بود. (اوه.) خوشبختانه، او از [تله] فرار کرد و به خانه آمد، ولی خیلی شدید زخمی شده بود. (اوه.) پایش در تله گیر کرده بود و خیلی شدید زخمی شده بود. نمیدانم چگونه از تله نجات پیدا کرد. او به من گفت از جادو استفاده کرده، (وای.) تا از آنجا فرار کند. وگرنه چگونه میتوان از تله حیوانات فرار کرد وقتی پاهایش کاملا در آن گیره کرده باشد؟ (بله.) متورم شده و خون می آید. خوشبختانه، او فرار کرد و بازگشت.

البته، من برای افراد نوشتم، و به آنها گفتم بروند و شب و روز دنبال او بگردند. و آنها او را پیدا کردند. ولی او از انسانها خیلی میترسد، فقط به تعداد اندکی اعتماد میکند. او به من اعتماد دارد، ولی به خیلی افراد دیگر اعتماد ندارد. حتی آنهایی که از او مراقبت میکنند. آنها هنوز این عادت ترسیدن را دارند. بنابراین، حتی افرادی که از او مراقبت میکنند، البته جدید هستند، او از آنها فرار میکند، وقتی آنها او را صدا میکنند یا اگر نزدیک بیایند. او دوباره در یک چاله گیر کرده بود، بسیار مشکل بود، ولی خوشبختانه آنها او را بیرون آوردند و پیش دکتر بردند. این چیزی است که من شنیدم، خودم او را ندیدم.

من برای او دعا میکردم و دنبال او میگشتم و با او صحبت میکردم، و او گفت که در جایی دور است، و بعد گفت اکنون نزدیک است، بعد گفت دوباره دور است، و دوباره نزدیک است. و میدانستم در تله افتاده، وبعد از مدتی، از آنها خواستم به همه جا بروند و ببینند که آیا بین حصارها گیر کرده است. ولی آنجا نبود. او در جایی دیگر، در نزدیکی گیر افتاده بود. ولی نه بین حصار و زمین. فکر کردم شاید گودالی کنده و بیرون رفته. او آن سگی است که فرار میکرد و بیرون میرفت. معمولا این کار را قبلا نمیکرد. او همیشه بازمیگشت. او به جنگل میرفت و آنجا میگشت، ولی هرگز بیرون نمیرفت. ولی آنروز، شاید آن گودال را پیدا کرد که میتوانست بزرگترش کند و بیرون برود، از زیر حصار. و بعد ازاو پرسیدم، [و او گفت:] "اوه، این یک عادت است، او مجبور است بیرون برود، و بعد «کارما» او را وادار میکند." گفتم: "بهانه خوبی است، بهانه خوبی است."

من از دستش عصبانی نبودم، ولی گفتم: "من حوصله ندارم دیگر با تو حرف بزنم. اگر دیگر تو را ندیدم، میدانی چرا، خب؟" وانمود کردم که عصبانی ام. گفتم: "از دستت عصبانی ام، تو همه را نگران میکنی و من را نگران میکنی. تمام شب را نتوانستم بخوابم، نگران تو بودم. دنبالت میگشتم، نگران بودم، زیرا میدانستم که جایی گیر کردی." ولی دیگر شب شده بود. و خیلی مشکل میتوان آن تله ها را پیدا کرد، نمیتوانید آنجا بروید، فقط حیوانات به آنجا میروند. (بله.) آنجا راه و جاده ای ندارد. و برادران و خواهران شما نمیتوانستند در شب چیزی را ببینند. و حتما تله های دیگری هم آنجا هستند. و اگر شب آنها را آنجا بفرستم، آنها هم در تله می افتند. پا روی تله میگذارند. این قبلاً اتفاق افتاده.

یکی از افراد مقیم مرکز، وقتی قبلا در «پنگتونگ» بودیم، او فقط آنجا را ترک کرد و رفت به عمق جنگلهای کوهستان و پای او در یک تله گیر کرد. و نمیتوانست از آن بیرون بیاید زیرا آن تله ها را با زنجیر به یک درخت می بندند و کسی نمیتواند از آن بیرون بیاید. و خیلی محکم است. زیرا آن تله ها قرار است حیوانات قوی مانند گراز وحشی را بگیرند. بنابراین آن تله ها را خیلی محکم میسازند. هیچ کس نمیتواند آنرا باز کند. انسانها نمیتوانند. (بله، استاد.) مسلما، با یک ابزار بخصوص میشود آنرا باز کرد، ولی با دست باز نمیشود. بنابراین او در تله گیر کرده بود و آنجا افتاده بود. من همه را فرستادم تا دنبال او [آن برادر] بگردند. بلاخره او را پیدا کردند. و مسلما نزد دکتر بردند. (بله، استاد.)

بنابراین با وجود اینکه میدانستم آن سگ کجا گیر افتاده، به برادران گفتم: "او جایی گیر کرده است. شاید در نزدیکی حصار، پس بروید و درون و بیرون حصار را چک کنید." ولی دیگر دیروقت شده بود، و آنها نمیتوانستند او را پیدا کنند، و من نمیخواستم آنها را دورتر بفرستم، زیرا نگران بودم که آنها هم در تله، گیر کنند. (بله، استاد.) بعداً، فهمیدم کجاست، ولی دیگر دیر شده بود. بنابراین گفتم: "صبح به جستجو ادامه دهید زیرا اکنون شب و دیروقت است." و سرانجام او را پیدا کردند. ولی او خودش را آزاد کرده بود، توسط قدرت جادویی خودش. بلاخره بعد از ساعتهای خیلی طولانی خود را آزاد کرده بود، اینگونه نیست که قدرت جادویی داشته باشید و راحت آنرا باز کنید، بستگی دارد.

مدتها قبل، او از جادو استفاده کرده بود که زجیری که به او بسته بودیم که فرار نکند، را باز کند. بله، در تایلند، من اینکار را کردم زیرا اوایل که او را گرفته بودیم، همیشه فرار میکرد، و هروقت دلش میخواست بازمیگشت، زیرا بچه هایش درون خانه بودند. ولی من نگران بودم که او بیرون برود و زباله بخورد. بنابراین به او زنجیر بستم، ولی در نزدیکی من بود. یعنی بیرون درب بود، که بتواند هوای تازه داشته باشد، ولی ما درون خانه بودیم، و میتوانستیم او را ببینیم. زیرا قبلا ما از یک قلاده نرم و یک طناب نرم استفاده میکردیم. ولی او همه آنها را جوید. بلافاصله آنها را گاز زد و به بیرون دوید. پس فکر کردیم وقتی ما غذا میخوریم او را زنجیر کنیم. (بله.) (بله، استاد.)

او دوست نداشت در خانه بماند، پس من گفتم: "باشه، بیرون در ایوان بمان." ما یک زنجیر خیلی بلند داشتیم تا او کمی آزادی داشته باشد. و همه چیز از آهن بود، ولی او از جادو استفاده کرد و آنرا باز کرد. او آنرا نجوید، او نمیتواند زنجیر را بجود، میدانید؟ (بله، استاد.) آن زنجیرهایی که برای سگها استفاده میکنند که با آن با سگها به پیاده روی بروند. (بله.) خیلی کلفت نیست، ولی به اندازه کافی کلفت هستند. (بله، استاد.) مردم از آن زنجیرها هم استفاده میکنند تا دربشان را قفل کنند. شاید نیم میلیمتر ضخامت داشته باشد. چون سایز سگ کوچک بود، خیلی ضخیم نبود ولی او از جادو استفاده کرد آنرا باز کرد و رفت. آنرا گاز نزده بود، بنظر می آمد که باز نشده، ولی باز شده بود. و فرار کرد. زیرا اگر فرار میکرد، میرفت و زباله میخورد و به جاهای کثیف میرفت و بازمیگشت، آنوقت بچه هایش را بیمار میکرد، زیرا به بچه ها شیر میداد. برای همین نمیخواستم دوباره بیرون برود، ولی او همیشه این کار را میکرد.

این دفعه، او از تمام جادوی خود استفاده کرد تا تله را به گونه ای باز کند، و بیرون بیاید و به خانه بازگردد. ولی وقتی دخترهایی که از او مراقبت میکنند، او را صدا کردند... اینها را به من گزارش دادند، مسلما خودم این چیزها را ندیدم، چون من آنجا نیستم. و یکی از دختران صدای او را شنید و او را دید و او را صدا کرد ولی آن سگ از او فرار کرد. این دختر کسی است که از او مراقبت میکند ولی جدیدتر از آن شخص دیگر است. حتی اگر شخص قدیمی تر هم بیاید، سگها پیش آنها نمیروند. باید اول آنها را بنحوی به داخل یک اتاق برد، قلاده کتفی به آنها بپوشانند، و بعد بند قلاده را به آنها ببندند، و بعد میتوانند بروند. اینگونه میتوانند او را بیرون ببرند.

خدای من. این دختر [سگ]، تمام مدت موجب غصه و رنج و نگرانی بسیار زیاد برای من میشود. نه تمام مدت، ولی دفعات زیاد. وقتی او سعی میکرد مثلا از یک اتاق فرار کند، همه سگها به او هشدار میدادند و پارس میکردند، قبلا، وقتی آنها در آنزمان با من زندگی میکردند. خیلی وقت پیش. ما با هم زندگی میکردیم و اگر من آنجا نبودم، او سعی میکرد که پنجره را گاز بگیرد وبیرون بپرد و تمام سگهای دیگر پارس میکردند و به او میگفتند: "نه! نه! نه! نه! نه! نه!" و بعد من صدای سگها را میشنیدم، مثل یک آژیر خطر بود. (وای.) آنوقت برمیگشتم و قیافه او را میدیدم که بگونه ای خوشحال بود ولی خجالت زده. اینگونه بود. میگفتم: "تو! دوباره، ها!" و بعد باید پنجره را می بستم. و کمی باز میگذاشتم برای اینکه هوا بیاید. پنجره های زیادی بودند بنابراین هرکدام را کمی باز میگذاشتیم تا به اندازه کافی هوای تازه داشته باشند، و داخل خانه، ما کولر، پنکه و همه اینچزها را برای آنها داشتیم. اگر پنجره ها را کاملا بازمیگذاشتم که فقط‌ هوای تازه داشته باشیم، او توری را می جوید. توری آهنی پنجره را. (بله، استاد.) آهنی. (بله.) آنها را میجوید، یک سوراخ بزرگ در آن ایجاد میکرد. (وای.) این اولین بار نبود.

در تایلند، او خیلی توری ها را اینگونه خراب کرد. او کل دیوارهای درونی، و پنجره های یک انباری که در آنجا بودند را کاملا خراب کرده بود. زیرا آنجا خانه من نبود. آنرا از یکی از برادران شما در تایلند، اجاره کرده بودم، فقط برای مدتی، چون در آنزمان منتظر بودم که سگها بتوانند به تایوان (فورموسا) بیایند. مسلما، من میرفتم داخل اتاق و بیرون می آمدم با آنها می نشستم و غیره. ولی نمیتوانستم ۲۴ ساعت شبانه روز آنجا بنشینم. وقتی آنجا نبودم، او یک قسمت از دیوار را گاز میزد و بعد کاملا آنرا خراب کرد.(وای.) گاز میزد و بعد کاملا آنرا خراب کرد.(وای.) آه خدای من. بعدا، چون دیوار کاملا خراب شده بود و نمیخواستم که او به گاز زدن دیوار ادامه دهند، زیرا نگران بودم که بیمار شود، زیرا دیوار از سیمان و اینگونه مواد درست شده، بنابراین باید او را داخل خانه می آوردم، با فرزندانش. با وجود اینکه خانه من نبود. ولی گفتم، من هر خسارتی که بوجود آمده را میپردازم و اینکار را کردم. ولی با اینحال، او پنجره های دیگر را خراب کرد، و دوباره بیرون رفت. او میتواند پنجره ها را باز کند، درب ها و قفل ها را باز کند. ولی بعد به من اجازه داد نزدیکش بروم بعد از یک هفته یا حداکثر ۱۰روز به من اجازه داد نزدیکش بروم و به اوغذا دهم و او را روی شانه ام حمل کنم و او را برای پیاده روی بیرون ببرم البته با قلاده کتفی و بند قلاده. (بله، استاد.) ولی اگر او را تنها میگذاشتم، همه چیز را گاز میزد، زنجیر، قلاده کتفی، هر چیزی را و بیرون میرفت.

او موجب شرمساری دامپزشک آنجا شد. زیرا وقتی او را اولین بار به گاراژ آوردم، آن دکتر آمد و یک قلاده دور گردنش بست، با یک زنجیر بلند، و او را به باغچه آن خانه در تایلند برد. و با افتخار به من گفت: "می بینید؟" شما باید با سگتان طوری رفتار کنید و با او حرف بزنید انگار دوست دخترتان است!" من گفتم: "اوه، وای! شما با سگ صحبت میکنید؟ و او الان حس یک دوست دختر را دارد؟" او گفت: "بله! به او نگاه کنید! به او نگاه کنید!" و بعد وووپ! آن سگ عقب عقب رفت، و خود را از قلاده آزاد کرد. او به عقب دوید و قلاده سر خورد و به جلو رفت. (بله.) و با پنجه هایش دو متر بالا پرید. از آن گونه حصارها که سوراخ دارند، درونشان سوراخ‌ است. پنجه هایش را درون سوراخ ها گذاشت و مثل نردبان از حصار بالا رفت. (اوه.) (وای.) یک ثانیه طول کشید، حتی کمتر، و بیرون رفت. و آن دکتر آنجا ایستاده بود. من گفتم: "چی؟ دوست دخترتان رفت." و او نمیدانست چه بگوید.

و ما باید از یکعالمه ترفند استفاده میکردیم تا او را بگیریم. ما از یک برگ جمع کن باغچه استفاده کردیم که سوراخ‌ داشت، با سبد، بزرگ بود، (بله، استاد.) تا او را گیر بیاندازیم، و او را به داخل اتاق بیاوریم. و مسلما، من همیشه داخل خانه بودم ولی نمیخواستم او آنجا باشد، زیرا او دوست داشت بیرون باشد، بنابراین آن دفعه او را داخل بردم، و او از جادو استفاده کرد، و زنجیر را پاره کرد، و راحت بیرون دوید. (وای.)

بیشتر تماشا کنید
همه قسمت‌ها  (2/12)
بیشتر تماشا کنید
آخرین ویدئوها
1:24

پل به بهشت

2 نظرات
2024-11-22
2 نظرات
31:45
2024-11-20
128 نظرات
به اشتراک گذاری
به اشتراک گذاشتن در
جاسازی
شروع در
دانلود
موبایل
موبایل
آیفون
اندروید
تماشا در مرورگر موبایل
GO
GO
Prompt
OK
اپلیکیشن
«کد پاسخ سریع» را اسکن کنید یا برای دانلود، سیستم تلفن را به درستی انتخاب کنید
آیفون
اندروید